در اینجا جا دارد از فروغ فرخزاد شاعر توانای شعر نو نیمایی که این روزها کمتر از او یاد میشود شعری بیاوریم:
باد ما را با خود خواهد برددرشب کوچک من افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد
درشب کوچک من دلهره ی ویرانیست گوش کن
وزش ظلمت رامی شنوی؟ من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومید خود معتادم گوش کن وزش ظلمت رامی شنوی؟
درشب اکنون چیزی میگذرد ماه سرخ است و مشوش
ودراین بام که هرلحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرهاهمچون انبوه عزاداران لحظه ی باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای وپس از ان هیچ پشت این پنجره شب دارد می لرزد
وزمین دارد باز میماند از چرخش پشت این پنجره یک نامعلوم است
نگران من وتوست ای سرا پایت سبز دست هایت را چون خاطرهای سوزان
دردستان عاشق من بگذار ولبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازشهای لب های عاشق من بسپار باد ماراباخود خواهد برد
آخه فروغ رو چه به اقتصاد
البته نمیگم چرنده ولی خوب . . .